نقد جامعه ایرانی در «ساعت ۵ عصر»
زمانی که پاکو دِ لوسیا بر تارهای گیتار خود مینواخت هیچگاه فکر نمیکرد سالها بعد، کارگردانی تمام فیلم خود را با آهنگ او خلاصه کند، اثری که همه چیزش در تیتراژ ابتدایی خلاصه میشود.
به گزارش اینتیتر به نقل از جهان نیوز، زمانی که پاکو دِ لوسیا بر تارهای گیتار خود مینواخت هیچگاه فکر نمیکرد سالها بعد، کارگردانی تمام فیلم خود را با آهنگ او خلاصه کند، اثری که همه چیزش در تیتراژ ابتدایی خلاصه میشود، توپی که در ابتدا تک نوازی میکند، بعد همنوا با توپهای دیگر و در آخر جزئی کوچک از آهنگ « chanela» میشود.
مهران مدیری در «ساعت ۵ عصر» زندگی ما را به تصویر میکشاند، «مهراد پرهام» یعنی من نگارنده، تو خواننده، فردی که در صبح سرمست و رقصان قهوه خود را درست میکند، اما زمانی که وارد بینظمی شهر میشود، بدون آنکه مقصر این حوادث باشد، آخر شب شبیه به یک جنازه متحرک به خانه خود بر میگردد.
«ساعت ۵ عصر» کمدی از جنس طنز است، در سکانس ابتدایی نمایی لانگشات از آرامی شهر تهران را نگاه میکنیم، اما چند دقیقهای نمیگذرد که آرمانشهر پوشالی و البته فانتزی با آن تغییر رنگ زرد، شبیه به یک جهنم میشود، جهنمی که عدم تناسبات در عرصههای مختلف اجتماعی را که در ظاهر متناسب به نظر میرسد، نمایان میکند، اغراق در تمامی سکانسهای اثر موج میزند، اما به خوبی در خدمت بیان دغدغه قرار میگیرد و به جز چند مورد از اثر بیرون نمیزند، اغراقی که در انتخاب شغل مهرداد به درستی دیده میشود، کاراکتری که وکیل دادگستری است، اما حتی نمیتواند از حق خودش دفاع کند، تا سکانس استثنایی بازجویی را خلق کند.
خط داستان عاری از هرگونه پیچیدگی است، فردی برای انجام کارهای شخصی خود وارد جامعه میشود، اما مانند بسیاری از افراد، قطرهای از یک موج و در جریان حوادث جامعه حل میشود، قطرهای که در ابتدا تمامیت دارد مانند اولین توپ پرتاپ شده در تیتراژ، اما در نهایت جزئی از یک کل میشود.
«ساعت ۵ عصر» گاهی مسیر را گم میکند و نویسنده در بعضی از دقایق سوژه کم میآورد و به همین دلیل سطح دغدغههای خود را تنزل میدهد، مخاطب بعد از سکانسهای بیمارستان و بهشت زهرا، با کاراکتر یک معتاد روبهرو میشود، داستان فرعی که نه تنها کمکی به اثر نمیکند بلکه ریتم را به شدت کند و ملالآور میکند، همان گونه که کاراکتر تکراری آزاده صمدی این بار به جای «50 کیلو آلبالو»در «ساعت ۵ عصر» ظاهر میشود، تا مخاطب مجبور شود گاه و بیگاه فریادهای تکراری آن را بشنود تا آهنگ فیلم باز هم کندتر شود، یا نویسنده در اشتباهی عجیب، تأثیرگذاری کاراکتر خود را نابود میکند، پیرزنی که مخاطب با او همراه میشود، همذاتپنداری و ناراحتی او را درک میکند اما با بیسلیقگی و در لحظه آخر، تأثیرگذاری شخصیت را از بین میبرد، البته کاراکترهای فرعی در نظمی تأمل شده وارد داستان میشوند و جلوه دیگری از تجربیات روزمره تماشاگر را به او نشان میدهد، یعنی زمانی که شخصیت اصلی در پی مشکلات به تنگ آمده است، اما در همان موقع با کاراکترهای امیدبخش (پرستار، متصدی بانک) روبهرو میشود تا قدرت طی کردن ادامه مسیر را داشته باشد.
اما ضعف اصلی، شخصیتسازی «مهراد پرهام» است، کارگردان مخاطب را در یک دوراهی رها میکند و تماشاگر نمیداند کاراکتر پرهام از ساده لوحی این تصمیمها را میگیرد یا از روی مهربانی، کارگردان هم نه تنها علامتی برای تشخص راه نمیگذارد، بلکه با تناقضاتی که در شخصیت پرهام قرار میدهد (مانند تلقین خواندن یا رفتن در خانه معتاد) مخاطب را بیشتر سردرگم میکند، مسئلهای که باعث پس زدن شخصیت توسط مخاطب میشود، زیرا فردی او را سادهلوح تصور میکند و تماشاگری دیگر او را مهربان، به همین دلیل فیلم ساعت ۵ عصر مانند صفر و یک است، یعنی یا مخاطب از جلوه مهربانی با کاراکتر همراه میشود و با او همذاتپنداری میکند و از شخصیت لذت میبرد یا کاراکتر را سادهلوح و احمق تصور میکند که مطمئناً دیگر همذاتپنداری رخ نمیدهد و با حرص خوردن و ناراحتی سالن را ترک میکند.
در هر حال اولین اثر سینمایی مهران مدیری با بازی مناسب سیامک انصاری و تصویربرداری محمود کلاری به سلامت به مقصد میرسد، اثری که شاید دقایقی از مسیر خود منحرف شود، اما هدف را گم نمیکند، هدفی که خوب بلد است بخنداند اما خندیدنی که از گریه غم انگیزتر است.